۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

از اسپرم همایونی تا مدل الهی اش




تو قصه ها اومده که در روزگار قدیم و در مزرعه ای ، موشی و ماری و گاوی و عنتريو  خروسی و ده تا مرغ و روباهي درمزرعه ای زندگی می کردند . روزی همسر مالک مزرعه که از شیطنت های موش خسته شده بود تله موشی خریداری کرد و اون رو صاف گذاشت دم در لونه موش . موش برای درخواست کمک می ره سراغ بقیه . گاو که اصلا نمی دونست تله  چیه ، یه ما ما هستیمی تحویل موش داد و  به خوردن علفش ادامه داد . خروس بادی به غبغب انداخت و گفت که تو بعضی وقت ها به گندم های نهار من هم دستبرد می زنی اگه تو نباشی تمام گندم ها رو می تونم خودم به تنهایی بخورم و بد فکری هم نیست که از شر تو راحت بشیم . نماينده مرغ ها گفت كه ما تعدامون خيلي زياد هست و اصلا احساس خطر نمي كنيم . عنتر گفت که ما كه اصلا خودمون بالانشينيم ، عزیز دردانه و حيوون خونگي خانم هستیم و خانم هم تله رو از یه مدلی تهیه کرده که رو ما تاثیری نداره . مار دندون زهر آلودش رو نشون داد و گفت که من خودم مسلح هستم و هنوز کسی که بتونه واسه من تله بذاره از مادر زاییده نشده خلاصه موش ناراحت و افسرده به لونه اش برمیگشت که ناگهان صدای جیغی شنيد .